سنگ
گفت: تو اتوبوس خیالم راحتتره.
پیرمرد چایی ریخت: توی اتوبوس گرمه!
پشت پیشخوان را نگاه کرد، لبهی یک تخت زوار در رفته از بین توری پرده، که پر از مگس بود، دیده میشد. گفت: گرمتر از اتاق خواب شما که نیست. من چایی نمیخورم!
پیرمرد گفت: چه جوری اونجا خوابت میبره؟ چایی بخور! بخور!
