پسرک خیلی خوب تار نمی‌زد. هی! یک صدایی درمی‌‌آورد؛ اما حرکات اغراق‌آمیز سر و بدنش، کارش را تماشایی کرده بود. یکی از پشت سری‌ها با صدای دورگه و کلفتی، زیر لب گفت: عین انتر ورجه وورجه می‌کنه!

آخرهای کار زیادی کش‌دار شده بود و خم و راست شدن پسرک و تاب دادن به سر، دیگر تکراری و توی ذوق می‌زد. پنجه‌ی پای راستش راهم با خشونت روی سن می‌کوبید. مثل این بود که پشت فرمان ماشینی خیالی نشسته، سرش را روی فرمان گذاشته و چپ و راست تی‌ک‌آف می‌کشد، پدال گاز را هم همین‌طور عشقی فشار می‌دهد و ول می‌کند. شاید اگر سرش را بالا می‌گرفت و کمی به جمعیتی که تو گوش هم پچ‌پچ می‌کردند و با کاغذ تاشده‌ی بروشور، خودشان را باد می‌زدند، نگاه می‌کرد تغییر رویه‌ای می‌داد.

حال ِ پیدا کردن نام نوازنده از توی بروشور و مدت زمان اجرا را نداشتم؛ هر چه بود مجری جشنواره حساب وقت را داشت و موقع اعلام نفر بعدی، نام پسرک را برای تشکر، دوباره تکرار می‌کرد. می‌خواستم اسمش را به یاد داشته باشم چون کارش متفاوت بود. مخاطبین عوام عاشق جنگولک بازی‌های این طوری‌اند.

سر و صدای حاضران کم‌کم بالا گرفت. پشت‌سری‌ام با صدای دورگه‌اش که مثل بـِمُل تار ناکوک بود حسابی شاکی بود و از نوازنده گرفته تا برگزارکننده و داوران جشنواره را به فحش بسته بود.

دو نفر روی سن رفتند. یکی‌شان نزدیک پسرک رفت و دست روی شانه‌اش گذاشت و تو گوشش چیزی گفت. صدای تار قطع شد. پسرک خودش را جمع و جور کرد. سرش را به طرف جمعیت بالا گرفت. با چشم‌های آبی و معصومش طوری متعجب و گیج نگاه می‌کرد انگار تازه از خواب بیدار شده. از گوشه و کنار بین هیاهو و پچ‌پچ سالن، صدای خنده، روشن و خاموش می‌شد.

مجری برنامه نام نفر بعدی را اعلام کرد. پشت‌سری ِ صدا کلفت‌ام قاب سه تارش را به بغل‌دستی‌اش سپرد و راهی سن شد.