امیلی دیکنسون
(ترجمه برای قالپاق)


خورشید همچنان غروب می کند، غروب می کند هنوز؛
بی هیچ منظری از بعد از ظهر
بر فراز دهکده ای که من می نگرم،--
خانه تا خانه ظهر است.

تاریکی گرگ و میش همچنان فرو می آید، فرو می آید هنوز؛
شبنمی بر چمنی نیست،
اما تنها بر پیشانی من ایستاده،
و بر چهره ام پرسه می زند.

پاهایم همچنان خواب می روند، خواب می روند هنوز؛
انگشتانم بیدارند؛
اما چرا اندک تر از آن است که مرا
به خویشتنم آگاه کند؟

چه خوب نور را می شناختم پیشترها!
اکنون نمی توانم ببینمش.
دارد می میرد، من می میرانمش؛ اما
از دانستنش ناراحت نیستم.